دلم برای سادگی های کودکی ام تنگ شده.
برای عصرهای تابستانی که دلتنگ هیچ
برای شبهای زمستانی که وقتی سربر بالش خیال میگذاشتم،
لحظه ای بی هیچ فکر و خیال مبهم خواب را مهمان چشمهای بی گناهم
میکردم و تا صبح رویاهای سپید و آبی میدیدم.
دلم برای آرزوهای کودکی ام تنگ شده.
برای خواندن شعرها و کتابهای داستان یکی بود یکی نبود!
دلم تنگ شده برای رها شدن در آغوش خواستنی پدر
و نوازشهای گرم مادر.
دلم تنگ شده برای قاصدکی که میگفتند خبر های خوب می آورد
دلم برای حس و حال ناب کودکی و آرزوهای بی ریایش تنگ شده.
اتفاق بدی نبودم.